تکرار تاریخ
پدر در بستر بیماری بود: «حبیب و برادرم را خبر کنید بیاید!»
عایشه رفت و با پدرش برگشت.
روی از او برگرداند:«می گویم حبیب من را خبر کنید!»
حفصه رفت و با پدرش برگشت.
روی از او برگرداند:«گفتم برادر و حبیبم را خبر کنید!»
ام سلمه فریاد زد:«به خدا او علی علیه السلام را می خواهد؛ ولی شما می روید و پدران خود را می آورید!»
♦♦♦♦
دخترش در بستر بیماری بود. خواستند به عیادتش بروند. اجازه نداد. همسرش را واسطه کردند. به احترام مولا قبول کرد. بر خانه اش وارد شدند.
او روی به دیوار و پشت به آن ها کرد:«فإنّی أُشهد اللهَ و ملائِکَتَه أنَّکُما أسخطتُمانی و ما أرضَیْتُمانی وَ لئِنْ لَقیتُ النَّبیَ لأشْکونَّکُما إلیْه؛ پس من خدا و فرشتگان را شاهد مىگیرم که شما دو نفر مرا اذیت و ناراحت کردهاید و رضایت مرا بدست نیاورده اید و در ملاقات با پدرم از شما دو نفر شکایت خواهم کرد».