مرد آدامس فروش

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

خسته توی ایستگاه ایستادم. به ته خیابان نگاه کردم. به میله های جدول.

به آن ها تکیه دادم. زیر لب گفتم: «با این کمر درد، چادرم خاکی بشه، مهم نیست.»

اتوبوس، لاکپشتی را می مانست که به زور و التماس راه می رفت. ایستاد. در باز شد. صندلی ها پر بود.

بین صندلی ها ایستادم. اتوبوس تلو تلو خورد. راننده داشت از اتوبوس پیاده می شد.

چند دختر کلاسشان تمام شده بود. صدای خنده هاشان دیوار صوتی را شکسته بود.

بینشان گیر افتادم.

به زور گردن کشیدم. بیرون را نگاه کردم. راننده داشت با مردی که گوشه ی لبش سیگار گذاشته بود حرف می زد.

مردی جعبه ی آدامس به دست از پله های اتوبوس بالا آمد. روی پله اول ایستاد.

-خانما آدامس دارم. کسی آدامس نمیخواد؟

دختری سریع یک بسته آدامس خرید. مرد سرش را بالا آورد. به ته اتوبوس نگاه کرد. جعبه را تا می توانست به سمت دخترها کشید.

-آدامس بخرید.

سبیل پرپشتش توی آن صورت استخوانی زار می زد.

کمرم در حال شکستن بود.

صدای خش دار و خسته ی مرد: «تو روخدا! خانما یه بسته آدامس بخرید.»

با درِ اتوبوس فاصله داشتم. شلوغی نمی گذاشت دستم را راحت حرکت بدهم.

گردن کشیدم. راننده با مرد سیگاری دست داد. به طرف اتوبوس آمد.

صدای التماس مرد آدامس فروش.

-خانما، تورو خدا!

تمام غصه های عالم روی دلم سوار شد. به دخترهای جلوی در نگاه کردم. کاش آدامس می خریدند.

صدای بسته شدن در آمد. پرید پایین. در کامل بسته شد. جعبه آدامس را بالا گرفته بود. به اتوبوس در حال حرکت نگاه کرد.

فکرش در تمام راه آزارم داد. شب موقع خواب. کاش هیچ مردی جلوی زن و بچه اش شرمنده نشود.

فردا توی ایستگاه به همه جا چشم انداختم به غیر از ته خیابان. از مرد آدامس فروش خبری نبود. صدای صحبت دو مرد را شنیدم. سرم را به طرفشان برگرداندم. کسی از کنارم رد شد.

مرد آدامس فروش

قدم هایش را دوتا یکی می کرد و می دوید. خنده ی روی لبش گوشه های سبیلش را کمی بالا برده بود. کت رنگ و رو رفته ای پوشیده بود. نگاهش به جلو بود.

آدامس نمی فروخت.

کمی دلم آرام شد.

نیاز داشت یا نداشت….

نمی دانم.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضوان
1 ماه قبل

چه وبسایت باکلاسی.یک پایین شهری ام و مشتاق تبادل نظر.مطالبتان را خواهم خواند.ساعت ششو نیم به وبگاهم آمدید و اتفاق خوش رقم خورد..