رقص

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

مسیر همیشگی ام شده است. دستِ  زندگی در دستم. سنگ ریزه را با نوک پایش  به چند قدم جلوتر پرت می کند. با انگشت به گربه ی روی دیوار اشاره می کند: وای چقده پشمالوئه!

آهنگِ داد و فریاد، قلبم را به رقص در می آورد. زندگی ساکت می شود. با چشمانِ تسلیم کننده اش نگاهم می کند. نگاهم را به در خانه می اندازم. صدای داد و فریاد یک زن و مرد.

یاد دختر بچه ای می افتم که در این مدت دیده ام.  درِ خانه باز بود و دختر بچه داشت توی کوچه از دوچرخه، سواری می گرفت.

این بار در، بسته و صدای فریاد… خیال می کنم دختر بچه را کز کرده کنج  اتاق  در حالی که گوش هایش را گرفته است.
یا چسبیده به پای مادر و التماس کنان: مامان، تو رو خدا دعوا نکن.
یا روی ایوان  و پدر و مادرش را می پاید.
از کوچه بیرون می رویم. زندگی سرش را بالا می آورد:عمه دیدی یه درخت سرشو از خونشون آورده بود بیرون. مردِ به زنِ گفت: می بندمت به درخت.
قلبم توی سینه ام پا می کوبد: نهه. گفت دستمو بند نکن!
سرش را پایین می اندازد: هاان؛ یعنی دعوا نکنیم. بسه دیگه. مگه نه؟


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها