یخِ زمان

شوری شیرین به تلخیِ تمام دنیایِ دَنی در من به جوشش افتاده است. اسیرم. بنده ام. راهی است که شروع شده و باید به پایانش بَرَم. گاه و بیگاه، سر از بیراهه در می آورم. این قوای نفسانی… این روحِ جاوادنگی طلبْ کُن… این یخِ زمانِ در حال ذوب شدن… ادامه مطلب

س سه نقطه!

  امروز حرف «س» را یاد گرفت. داشت توی کتاب قصّه را نگاه می کرد. یک مرتبه گفت: اِ این ث سه نقطه است. نگاه کردم. انگشت کوچکش زیر این حرف بود؛ ش

گوشه چادر

قدم هایش، تبسمش، گوشه ی چادری که باد با آن بازی اش گرفته بود. اما آن ستون، آن موجودِ ظریف و لطیف، باد بازیگوش را توی خُماری گذاشته بود. پسرک و دخترک دورش می چرخیدند و صدای خنده هاشان دایره را پُر کرده بود. باد صدایش را رقصان به گوش ادامه مطلب

قاب موبایل

دیرم شده و ای کاش که طی الارض بلد بودم. -ببخشید … می ایستم. وای نه دیرم شده: «بله؟» -شما دعا نیاز ندارید؟ با تعجب سرتاپایش را برانداز می کنم. زنی است موجّه… کیف سیاه زنانه اش را از روی شانه اش برمی دارد و در کیف را باز می ادامه مطلب