اسمِ کوچک!
مرا به اسمِ کوچک می خوانَد، پیش روی او. بغضِ گلو سدِّ چشم هایم را کـنار می زند و نگاهم پشت دیوارِ شفاف اشک، تـار می شـود. صوتِ آرامَش، نجوای آرامش بخشش! لبخند به لب، از او می خواهد برایم دعـا کند. من همان وصله ی ناجورم؛ پس چرا گاه ادامه مطلب…