السّلام عَلی خَلَفِ السَّلَفِ!

ظلم با نعمت در یک جا جمع نمی شود. از کجا فهمیدم؟! از آن جایی که معتمد، از ترس این که او را ابوالخلف بخوانند، در خانه حبسش کرد. وه که سامرا چه حزن آور بود، در نبود امامش! لیک آبگینه ی به وسعت آسمان، از پشت صدها حاجب در ادامه مطلب

رَجائى عَفْوُكَ!

چمباتمه می زنم کنـار راه آبِ آشپزخانه. آبِ کثیف را هدایت می کنم به چـاه و سرنگونی اش را نظـاره می کنم. بسـامدِ پژواکِ عاقبت به شـری… طلحه و زُبیر! «این شمشیر بار‌ها اندوه را از چهره ی رسول خدا زدود.♦» چـه فرجـام ملالت باری! سر بلند می کنم و ادامه مطلب

استلحاق

عماره پسر ولید را گفتند از آن ابوطالب باشد. زیبا بود و تنومند. در عوض محمد را می خواستند:«او پسر تو، در عوض برادرزاده ات را به ما بسپار و دیگر پیجویش نشو! » لیک ابوطالب بود و پاره ی تنش نبی خاتم. ابوطالب بود و شعرهایی که به عشق ادامه مطلب

ولی

پای صحبت هر کس که نشستم آرام نشدم. بعد از صلاة ظهر بود که قرآن در دست گرفتم و از او خواستم تا با من صحبت کند، باری این دل نا آرام در سینه جا خوش کند. این صفحه بود و این آیه … «مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ ادامه مطلب