عاشقانه های سفیدِسفید!

به او عادت کرده بودم. هر روز می آمد و می نشست سر دیوار. درست روبروی پنجره. یا بهتر بگویم درست روبروی  بالکن خانه ی همسایه. یعنی صبح که پیدایش می شد توی باغچه غذا و آبش را می خورد و می نشست سر دیوار. گاهی وقت ها هم پرواز ادامه مطلب…

سفیدِسفید

چند روزی است که مهمان حیاط خانه مان شده است. سفیدِسفید با یک حلقه دور پایش. معلوم است صاحبی دارد. وقتی راه می رود بال هایش را نمیه باز رها می کند. نوک بال هایش روی زمین کشیده می شود. می پرد توی باغچه. غذا می خورد و آب. نمی ادامه مطلب…

عراق، نجف

یا عالی بحّق علی… کیفی به همراه ندارم و نمی‌دانم چرا مانتوها نباید جیب داشته‌باشد. شماره‌ی کفش را، قرص، توی مشت نگه می‌دارم. توی صف بازرسی می‌ایستم. به میانه‌ی صف که می‌رسم زنی عرب زبان، از راه نرسیده، در ته خط، شروع می‌کند به گرفتن صلوات. از نبی خاتم شروع ادامه مطلب…