یخِ زمان

شوری شیرین به تلخیِ تمام دنیایِ دَنی در من به جوشش افتاده است. اسیرم. بنده ام. راهی است که شروع شده و باید به پایانش بَرَم. گاه و بیگاه، سر از بیراهه در می آورم. این قوای نفسانی… این روحِ جاوادنگی طلبْ کُن… این یخِ زمانِ در حال ذوب شدن… ادامه مطلب…

س سه نقطه!

  امروز حرف «س» را یاد گرفت. داشت توی کتاب قصّه را نگاه می کرد. یک مرتبه گفت: اِ این ث سه نقطه است. نگاه کردم. انگشت کوچکش زیر این حرف بود؛ ش

قاب موبایل

دیرم شده و ای کاش که طی الارض بلد بودم. -ببخشید … می ایستم. وای نه دیرم شده: «بله؟» -شما دعا نیاز ندارید؟ با تعجب سرتاپایش را برانداز می کنم. زنی است موجّه… کیف سیاه زنانه اش را از روی شانه اش برمی دارد و در کیف را باز می ادامه مطلب…

بارانِ بهاریِ گم شده در پاییز

  خوابت را دیدم. ماه مبارک بود. دُرست اردیبهشت ماه.. نگرانِ صدای مؤذن بودم. سحری نخورده بودیم. تو میوه پوست می گرفتی. من هم ماتِ دستانِ تو… صدای قطره های بارانِ اولین روز آذرماه. پریدم. پنجره، دُرست روبروی چشمانم. آسمانِ گریانِ سحر، تاریک و روشن بود. همان یک نفَس که ادامه مطلب…