گورستانِ دل!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

دلم از حرف ها و نگاهی پر است. پر از خشم

و ناراحتی.

تصمیم دارم که حرف ها را در گورستان دلم خاک کنم، که مبادا کسی جنازه اش را ببیند و پا پیچ شود که این کجا بود؟چه شد که این طور شد؟

آن وقت … من گوشت مرده را بخورم.

او را که می بینم، چهره ی آرامش را… دلم می لرزد و قبر، نبش می شود. بدون این که بپرسد، برایش می گویم. از آن شخص و حرف ها و نگاه هایش.

امّـا

بریده، بریده…

اصل مطلب را…

غمْ ماسک چهره اش می شود. یک لیوان آب می خورد. راه می رود.

می گوید که آن شخص، سِنّی دارد. می دانی که وقتی کسی سنَّش بالا می رود بهانه گیر می شود. جوهرِ اخلاقِ بدی که پاکش نکرده است؛ به جای جای دلش سرایت می کند و بزرگ تر و نمایان تر می شود.

می ایستد، نگاهم می کند:

 «یعنی می خواهی تغییرش بدهی؟ اگر با ابراز ناراحتیِ تو، کسی با او بدرفتاری کرد، اگر دلش شکست، گناهش را پای تو می نویسند. آن شخص، به گردن تو حق دارد. باید مثل پدر و مادرت، بال های تواضع را به زیر پاهایش پهن کنی.» 

آن دَم

 به چشمم آمد، گورستان دلـم.

نگاه کردم به دریا دلیِ او.

…دریـا…آب…

مُطَّهَر و مُطَّهِر

   


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها