تنها

توی اتاق نشسته بودم. صدای روضه می آمد و گاه صدای گریه. صدای گریه… «گفتند به خیمه ها حمله کنید و امام مهربان در گودال قتلگاه … با گوشه ی چشم به خیمه ها نگریست…» در چهارچوب در ایستادم. زیر گونه هایش خون نشسته بود؛ مانند چشم هایش. «حالت خوب ادامه مطلب…

چقدر پوچ!

تلاش ها و تقلاهایم گویی ساق بر ساق مالیدن بود، برای خوش نامی… ثمره اش خروج گوهر انسانیت از روح… با فریاد زدن به زبان بی زبانی که: «من هستم، مرا ببينيد!» او دید، هر دم… هر آن… خلوتِ بی پروایم را، جلوتِ ترسانم از خَلق را… چونان که در ادامه مطلب…

قیاس مع الفارق!

جانش در خطر بود.  جوان پرسید: با این کارِ من، جانِ شما در امان می ماند؟ با جواب دلش آرام شد و تصویرش شد لبخندِ روی لب جوان و سجده ی شکر.  جوان شب را به دلخوشیِ سلامت او، تنها در خانه اش… زیر پارچه ی سبز رنگش سَر کرد. ادامه مطلب…

عشق فرزند

همه جا چشم گرداندم، بهتر از تو نیافتم. کسی که من را بفهمد. بخواند. به بهترین ها رهنمون می کند. می گویی دروغ نگویم. می گویی حق کسی را نخورم. می گویی مدارا کن. می گویی احترام نگه دار. می گویی زیبا سخن بگو. می گویی فقیران را از یاد ادامه مطلب…