دنیا همه سر به سر
سرتاسر سیاه پوشیده بود. بغل دست پنجره نشست. شیشه را تکیهگاه سرش کرد. بازتاب نیمرخش، در شیشهی اتوبوس، نجابت و لطافت محض بود. گونهاش گل انداخت: «پونزده سالم بود که مادرم فوت شد.» «چرا؟» «نارسایی کلیه داشت. چند وقت بعدش بابام زن گرفت.» وقتی این را میگفت، نه چشمانش تر ادامه مطلب…