اُرُسی!
یک حیاط بزرگ. میانه ی حیاط یک حوضِ آبی رنگ. دور تا دور حیاط، اتاق های کوچک و بزرگ با اُرُسی های سه دری، پنج دری و هفت دری. توی ایوان ها فرش پهن است. گوشه گوشه ی ایوان ها، پشت ارسی ها چند دختر کنار هم نشسته اند.زمزمه ی ادامه مطلب…
یک حیاط بزرگ. میانه ی حیاط یک حوضِ آبی رنگ. دور تا دور حیاط، اتاق های کوچک و بزرگ با اُرُسی های سه دری، پنج دری و هفت دری. توی ایوان ها فرش پهن است. گوشه گوشه ی ایوان ها، پشت ارسی ها چند دختر کنار هم نشسته اند.زمزمه ی ادامه مطلب…
وارد میدان نقش جهان اصفهان می شوم. حال و حوصله ی درست و حسابی ندارم. کیفم را در دست محکم می کنم. با دست دیگر چادرم را می گیرم. راست و درست قدم بر می دارم. در دل زمزمه می کنم: «وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ ادامه مطلب…
دست روی سینه می گذارم و روبروی ضریح با ادب خم می شوم. عقب عقب می روم. زنی در حالی که اشک گونه هایش را تر کرده موبایلش را به طرف ضریح گرفته است. .. چند ماهی است مشهد نرفته ام. گوشی ام زنگ می خورد. دوستم است. رفته است ادامه مطلب…
راه می رود. می دانم می خواهد بگوید. نگاهش می کنم. هِی نگاهش می کنم. می نشیند. روبرویم می نشیند. می گوید. از همه چیز می گوید. می خواهد آرام شود. گوشه ی چشمش خیس می شود. دیگر نمی توانم. به بهانه ی خارش پیشانی دست روی پیشانی ام می ادامه مطلب…