اُرُسی!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

یک حیاط بزرگ. میانه ی حیاط یک حوضِ آبی رنگ.
دور تا دور حیاط، اتاق های کوچک و بزرگ با اُرُسی های سه دری، پنج دری و هفت دری.

توی ایوان ها فرش پهن است.

گوشه گوشه ی ایوان ها، پشت ارسی ها چند دختر کنار هم نشسته اند.زمزمه ی قرآنشان را می شنوم.
گوشه ی چادرشان میل دارد به زمین برسد.
به ایوان تکیه می دهم. خاطرات 18 سالگی ام توی خیالم جان می گیرد.
گوشه گوشه ی حیاط، گوشه گوشه ی ایوان ها، دنبال شهربانو می گردم، دنبال عاطفه، دنبال فاطمه.

لب حوض می نشینم. دستم را توی آب می کنم. نجوا می کنم، درست مثل 18 سالگی ام:

«حوض نقاشی من، بی ماهی است.»


دختری می گوید: «خانم.»
خاطرات 18 سالگی ام توی خیالم جان می بازد.
نگاهش می کنم. خودم هستم. خودِ 18 ساله ام. سرش را کج می کند و لبخند می زند.
می پرسم: «این همه وقت کجا بودی؟»
می گوید: «خودت گمم کرده بودی. من این جا بودم. همین جا. پشت این ارسی ها. گوشه ی ایوان.»
دستم را دراز می کنم: «حالا بیا.» دختر لبخند می زند.

کسی روی شانه ام می زند:« خانم دخترت دم در منتظرته.»
سر می چرخانم. نیست. دوباره گمش کردم.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها