صالح

ردیف میانی، بین صندلی هایی که یک در میان پر بودند، دخترک پهلوی مادر ایستاده بود. مادر ساعد نازکش را سخت گرفته بود. تقلا می کرد تا او را روی صندلی خالی کنارش بنشاند. دخترک اما، دست و پای آزادش را می کشید تا از دست مادر فرار کند. یک ادامه مطلب…

بوی سیب!

یقه ی لباس کمی تنگ بود. به زور سرم را از توش رد کردم. مامان رو به رویم نشست. روی شانه هایم را مرتب کرد:«تنگ شده. سال دیگه باید یه لباس مشکی برات بخرم.» ساق پایم را گرفت و کف پایم را نگاه کرد. قرمز شده بود، می سوخت؛ اما ادامه مطلب…

خستگی

دست ها را سه بار تا گوش بالا می برم و هر بار الله اکبر می گویم. تسبیح به دست، ذکر حضرت مادر بر لب، پرده را کنار می زنم. آفتاب، دلگیر از ابرهایی که جلوی چشمانش را گرفته اند، بی رنگ و جان حیاط را پُر کرده است. کودکان ادامه مطلب…