مثل او

چادر روی سر می‌اندازد و جلوی آینه‌ی قدی می‌ایستد. زیرلب می‌خواند:«می‌دویدم همچو آهو، می‌پریدم از سرِ جو.» چرخی می‌زند و می‌پرد روبه‌روی جانمازم. شیشه‌ی عطر را از توی جانماز برمی‌دارد. درش را باز می‌کند و نفسش را محکم می‌دهد تو: «به، چه خوش بوئه! نه شیرینه، نه تلخ. بزنم به ادامه مطلب…

این روزها

«هذا، وَ الْعَهْدُ قَریبٌ، وَالْکَلْمُ رَحیبٌ، وَ الْجُرْحُ لَمَّا یَنْدَمِلُ، وَ الرَّسُولُ لَمَّا یُقْبَرُ، اِبْتِداراً زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ، اَلا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا، وَ اِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحیطَةٌ بِالْکافِرینَ؛ این در حالى بود که (از رحلت) زمانى نگذشته بود، و موضع شکاف زخم هنوز وسیع بود، و جراحت التیام نیافته، و پیامبر ادامه مطلب…

عرش الرحمٰن‌‍

خلیفة‌اللهی… قلبی که عرشِ رحمان است. قلب و روحی که آیینه‌ی الله در زمین است. گر آیینه خط بردارد،  گر جیوه‌ی پشتش بریزد،  گر گرد و غبار، رویِ آیینه بنشیند، دیگر آیینگی ندارد. گر رو به جانبِ بلندای آسمان نباشد،  صورت‌گرِ شیطان جنی و انسی خواهدشد. صورت‌گرِ دنیا و ما ادامه مطلب…

صَفْح

آفتاب در این سرمای پاییزی، از شیشه‌ی در، پته‌ی چارقدش را پهن‌ کرده‌است روی فرش اتاق. گویی سیاهیِ قلبم، پا به فرار می‌گذارد و یخ‌های وجودم ذوب می‌شود. انگار این نور و گرما، تلألویی از مهربانیِ مادرانه‌‌ی خداست. دلم می‌خواهد سبکبال، همراهِ ذرات بی‌وزن  نور، از خودبی‌خود شوم و از ادامه مطلب…