مثل او
چادر روی سر میاندازد و جلوی آینهی قدی میایستد. زیرلب میخواند:«میدویدم همچو آهو، میپریدم از سرِ جو.» چرخی میزند و میپرد روبهروی جانمازم. شیشهی عطر را از توی جانماز برمیدارد. درش را باز میکند و نفسش را محکم میدهد تو: «به، چه خوش بوئه! نه شیرینه، نه تلخ. بزنم به ادامه مطلب…