رَجائى عَفْوُكَ!

چمباتمه می زنم کنـار راه آبِ آشپزخانه. آبِ کثیف را هدایت می کنم به چـاه و سرنگونی اش را نظـاره می کنم. بسـامدِ پژواکِ عاقبت به شـری… طلحه و زُبیر! «این شمشیر بار‌ها اندوه را از چهره ی رسول خدا زدود.♦» چـه فرجـام ملالت باری! سر بلند می کنم و ادامه مطلب

استلحاق

عماره پسر ولید را گفتند از آن ابوطالب باشد. زیبا بود و تنومند. در عوض محمد را می خواستند:«او پسر تو، در عوض برادرزاده ات را به ما بسپار و دیگر پیجویش نشو! » لیک ابوطالب بود و پاره ی تنش نبی خاتم. ابوطالب بود و شعرهایی که به عشق ادامه مطلب

هیچ کس!

  دیروز دیدمش. شکسته شده بود. چند چین کنار چشمش و موی کوچک سپیدِ ابرو. تمامْ او می گفت و من محوِ تک موی سپید. نگاهم که می کرد، نگاه می دزدیدم و لبخند، چاشنیِ چهره ام می شد. دنیا تو را می شِکند. دنیا مُسخر توست، تا تو با ادامه مطلب

آیینه

دلم را شکاند. با حرف نزدنش… با نگاه سردش بدون غرور گفتم: «دلم آیینه است. نشکنش.» خندید. نگاه کرد. گفتم: «دلم آیینه است. بشکند هزار تکه می شود و انعکاس رفتارت هزار برابر. آن وقت بر من خرده مگیر.» باز همان لبخند سرد در بین تقلاهایم خدا در یادم آمد. ادامه مطلب