استلحاق
عماره پسر ولید را گفتند از آن ابوطالب باشد. زیبا بود و تنومند. در عوض محمد را می خواستند:«او پسر تو، در عوض برادرزاده ات را به ما بسپار و دیگر پیجویش نشو! » لیک ابوطالب بود و پاره ی تنش نبی خاتم. ابوطالب بود و شعرهایی که به عشق ادامه مطلب…
عماره پسر ولید را گفتند از آن ابوطالب باشد. زیبا بود و تنومند. در عوض محمد را می خواستند:«او پسر تو، در عوض برادرزاده ات را به ما بسپار و دیگر پیجویش نشو! » لیک ابوطالب بود و پاره ی تنش نبی خاتم. ابوطالب بود و شعرهایی که به عشق ادامه مطلب…
دیروز دیدمش. شکسته شده بود. چند چین کنار چشمش و موی کوچک سپیدِ ابرو. تمامْ او می گفت و من محوِ تک موی سپید. نگاهم که می کرد، نگاه می دزدیدم و لبخند، چاشنیِ چهره ام می شد. دنیا تو را می شِکند. دنیا مُسخر توست، تا تو با ادامه مطلب…
دلم را شکاند. با حرف نزدنش… با نگاه سردش بدون غرور گفتم: «دلم آیینه است. نشکنش.» خندید. نگاه کرد. گفتم: «دلم آیینه است. بشکند هزار تکه می شود و انعکاس رفتارت هزار برابر. آن وقت بر من خرده مگیر.» باز همان لبخند سرد در بین تقلاهایم خدا در یادم آمد. ادامه مطلب…
می گویم شما، می نویسم شما… به چشمِ دلم اشک می نشیند. اشکِ امنیت، اشکِ مهربانی، اشکِ شوقِ زیر سایه تان قد کشیدن و اشکِ فراق… در خیالم در چند قدمی توسَم… نه، فلکه ی آب… گنبد طلایی را میبینم… مسجد گوهرشاد…ایوان مقصوره…شما آنجایی؟ برای صله ی رحم عازم حرم ادامه مطلب…