بگریز!

  درِ خیمه را کنار زد. عبیدالله دستْ حايل چشمانش کرد. چراغ هدایت، صراط را به او نمایاند. گذشته ای پر از قصور و مرگی چنین هایل! « نفْسِ من به مرگ راضی نیست.» اسبش را پیشکش کرد. خورشید روی گرداند؛ اما دمادم از پرتو نورش طریق تابان بود: «ما ادامه مطلب

گوشه چادر

قدم هایش، تبسمش، گوشه ی چادری که باد با آن بازی اش گرفته بود. اما آن ستون، آن موجودِ ظریف و لطیف، باد بازیگوش را توی خُماری گذاشته بود. پسرک و دخترک دورش می چرخیدند و صدای خنده هاشان دایره را پُر کرده بود. باد صدایش را رقصان به گوش ادامه مطلب

آمد!

دستم را از دستش رها می کند. دست می برد زیر لباس. با نخ قرمز سمت چپش یک دست کشیده شده است. نگاهم می کند: قشنگه؟ دست می کشم روی لباس. نرم است. زل زل نگاهش می کنم و سر تکان می دهم: آره می خندد:«اسم امام حسین هم روش ادامه مطلب

روزنه

می ایستم، درست در چهارچوب درِ آشپزخانه.خمیازه ای می کشم و چشمم را می خارانم.نور خورشید از روزنه ی سقف سرش را کرده تو و بر و بر مادرم را نگاه می کند.مادرم بی توجه سیب زمینی خلالی را می ریزد توی ماهیتابه.صدای جیلیز و ویلیز روغن می رود توی ادامه مطلب