مثل او

چادر روی سر می‌اندازد و جلوی آینه‌ی قدی می‌ایستد. زیرلب می‌خواند:«می‌دویدم همچو آهو، می‌پریدم از سرِ جو.» چرخی می‌زند و می‌پرد روبه‌روی جانمازم. شیشه‌ی عطر را از توی جانماز برمی‌دارد. درش را باز می‌کند و نفسش را محکم می‌دهد تو: «به، چه خوش بوئه! نه شیرینه، نه تلخ. بزنم به ادامه مطلب…

این روزها

«هذا، وَ الْعَهْدُ قَریبٌ، وَالْکَلْمُ رَحیبٌ، وَ الْجُرْحُ لَمَّا یَنْدَمِلُ، وَ الرَّسُولُ لَمَّا یُقْبَرُ، اِبْتِداراً زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ، اَلا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا، وَ اِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحیطَةٌ بِالْکافِرینَ؛ این در حالى بود که (از رحلت) زمانى نگذشته بود، و موضع شکاف زخم هنوز وسیع بود، و جراحت التیام نیافته، و پیامبر ادامه مطلب…

صَفْح

آفتاب در این سرمای پاییزی، از شیشه‌ی در، پته‌ی چارقدش را پهن‌ کرده‌است روی فرش اتاق. گویی سیاهیِ قلبم، پا به فرار می‌گذارد و یخ‌های وجودم ذوب می‌شود. انگار این نور و گرما، تلألویی از مهربانیِ مادرانه‌‌ی خداست. دلم می‌خواهد سبکبال، همراهِ ذرات بی‌وزن  نور، از خودبی‌خود شوم و از ادامه مطلب…

شـجَره

برگ‌های درختِ توی باغچه، زرد شده‌است. گاه یکی از برگ‌ها، بی‌هیچ بهانه‌ای، از شاخه جدا می‌شود و رقصان پای درخت می‌افتد. این روزها، شاخه‌ی شجره‌ی طیبه، نحیف‌تر و رنجورتر شده‌است. میوه‌هایش غمگین‌ و دیده‌هاشان پر آب است. این روزها اهلِ‌بیت حضرت علی علیه‌السلام، همه دل تنگند. چند ماهی‌است که کَسانِ ادامه مطلب…