گل های داوودی

نمی دانم با خودم چند چندم بین کودکی و نوجوانی. زنی بلند قامت جلو تر از من قدم برمیدارد و من قدم هایم را بِدو، دوتا یکی می کنم تا زودتر به او برسم. ساقه ی گل های داوودی توی دستم خیس عرق شده اند. یک سنگ قبر کوچک می ادامه مطلب

مَـدارْ

و گفت: «خداوندِ تعالی دِل ها را موضع ذِکـر آفرید. چون با نفْس صحبت داشتند موضع شَهوتـ شد. و شهوَتـ از دِل بیرون نرود، مگر از خوفی بیـقرار کننده و یا شوقی بی آرامـ کننده.» دِل میانه ی توست. باید بِلـرزَد تا تو بر مَـدارْ بمانی.

بنیان مرصوص

برای بودنِ با تو، طابق نعل به نعل بودنِ من، نیاز به بنیانی مرصوص دارم. پدر ِ مهربانم، دخترت دست تو را می خواهد. می خواهد روی دو پای ضعیفش بایستد. می خواهد با تو و برای تو قدم بردارد. کمکم کن!  ذکر یا علی دور زبانم می چرخد و ادامه مطلب

خزان زودرس!

به اندازه ی یک نماز مهلت خواستم. امان نداد. تا می توانست بارید. دوباره قامت بستم. هی بغض فرو خوردم. بین این همه عسر یسری نمی بینم. امید می دهند با تو بهـار می شود. بیــا! بگو… با این خزان زود رس چه کنم!