خواب زمستانی

این روزْ پنجشنبه و فردا روز…  در دلم ولوله برپاست. شامه ام را بوی مرگ پر کرده است. چشم بر هم زدنی جمعه دست در دست جمعه شد. زمان هم خسته شده از بی صاحبی. از سر و تهش می زند تا برسد به روزنه ی امید. اما… در این ادامه مطلب

سنگ روزگار

روزها چون باد در گذر است. صبحِ روزِ شنبه با شبِ پرهیاهوی ِ خاموش جمعه به سر می آید. گویی کار نا تمامی دارم. تسبیحش را بر می دارم و دور تا دور خانه راه می روم. اگر زندگی بیدار بود، با من هم قدم می شد و سوال هایش ادامه مطلب

ظهر عاشورا!

  مثل پارسال، مثل هر سال! سجاده اش پهن است و چادر گل گلیِ نمازش به سر. تسبیح در دست راست و زیارتنامه در دست چپ. یک دانه را می اندازد روی سر بقیه ی دانه ها. لبانش می جنبد. دور تا دور سجاده را طواف می کند. گاه کنار ادامه مطلب