ندامت

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

چند ماهی به اندازه ی ده ها سال گذشت. گویی از زمان تولد چنین بوده ام.
لیک به چشم برهم زدنی گذشت! با لبانی بسته و نگاهی بی فروغ. با حوصله ای تنگ و روحی مرده.
در حیرتم که چگونه تاب آورده ام!

دوست دارم جسمم هم از کار بیفتد؛ اما باز به زیر لب، هنگام ریختن برنج خیس خورده توی آب جوشان قابلمه، نجوا می کنم:

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

باز آید و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

آخ … آن خال و خط…

برنج ها به جنبش می افتد و تکه زغال درون سینه ام به تپش!

ای مهربان، راضی مشو که با حس ندامت از دنیا بروم.

من … من …با همه ی پلشتی هایم … او را…

نکند در آرزوی روی او کز جهان بشوم!

من به وفایش برای همان تکه زغال درون سینه، قسم ها خورده ام.

 

 


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها