کفر درونی

گفتند خیلی ها بودند که کافر شدند. فلسفه تو را به الحاد می کشاند.  طاقت نیاوردم. کلاس های فلسفه برایم قطعه ای از بهشت بود. گاه مطلبی جدید سرچشمه ای می شد در چشمه ی چشمانم. همان جا، پای صحبت استاد سرریز می کرد و روی دامنه ی گونه هایم ادامه مطلب

برای این ها آفریده نشدم!

سرگرمم به غم ها و علقه هایم. اما مگر من باید همین باشم؟! چقدر بی آبرویی کرده ام؟ خدا می داند. کار برای رضای خدا… حتّی نفَس کشیدن… همین قدر مطیع و رام… چه راحت می پذیرم که إنّی أمته؛ آن دَم که دَمی برایم نمانده است. باید خود را ادامه مطلب

جاهل مُدرِن!

جاهلیت اُولی فصاحت و بلاغت … شعرها می سُراییدند و بر خود می بالیدند. جاهلیت اُخری گشاده سخن بودن از نان شب واجب تر است. می نویسم. مَست می شوم. هر کلمه مینایی است لبالب از مُل. می نویسم… می خوانم …. مدهوش می شوم. حتّی اگر از یـار دلنواز ادامه مطلب