خواب زمستانی
این روزْ پنجشنبه و فردا روز… در دلم ولوله برپاست. شامه ام را بوی مرگ پر کرده است. چشم بر هم زدنی جمعه دست در دست جمعه شد. زمان هم خسته شده از بی صاحبی. از سر و تهش می زند تا برسد به روزنه ی امید. اما… در این ادامه مطلب
این روزْ پنجشنبه و فردا روز… در دلم ولوله برپاست. شامه ام را بوی مرگ پر کرده است. چشم بر هم زدنی جمعه دست در دست جمعه شد. زمان هم خسته شده از بی صاحبی. از سر و تهش می زند تا برسد به روزنه ی امید. اما… در این ادامه مطلب
روزها چون باد در گذر است. صبحِ روزِ شنبه با شبِ پرهیاهوی ِ خاموش جمعه به سر می آید. گویی کار نا تمامی دارم. تسبیحش را بر می دارم و دور تا دور خانه راه می روم. اگر زندگی بیدار بود، با من هم قدم می شد و سوال هایش ادامه مطلب
بر بالای بام رفت. تشنگی سوی چشمانش را کم کرده بود. به جمعیت نگاه کرد: «علی (علیه السلام) در بین شما نیست؟» «نه!» «کسی نیست که به ما آب برساند؟» خبر به گوش علی بن ابی طالب علیه السلام رسید. همراه حسنین علیهما السلام و جوانان بنی هاشم، مشکِ لبریز ادامه مطلب
درِ خیمه را کنار زد. عبیدالله دستْ حايل چشمانش کرد. چراغ هدایت، صراط را به او نمایاند. گذشته ای پر از قصور و مرگی چنین هایل! « نفْسِ من به مرگ راضی نیست.» اسبش را پیشکش کرد. خورشید روی گرداند؛ اما دمادم از پرتو نورش طریق تابان بود: «ما ادامه مطلب