من گدا نیستم.

  توی ایستگاه اتوبوس با دوست گرم صحبت بودم. نگاهش را حس کردم. با گوشه ی چشم پاییدمش. خیره نگاه می کرد. به سمتمان آمد. چشمان درشتش به خاطر چین و چروک کمی بسته شده بود . گفت: «کیف پولم رو گم کردم. حالا فقط پولی میخوام که برم خونه.» ادامه مطلب

بَبَم

  چه دل ها که خون شد… دنیـا زندان مومن است. وه که چه تنگ و تاریک است! به آرزویِ نکهتی از سوی فردوس دوره می کنیم شب را و روز را و هنوز را…

رفتن

با یک قدم از چهارچوب در فاصله می گیرم. می بینمش. درست روی اولین قفسه.همسان همانی است که در هجده سالگی در دستان فاطمه دیدم. می خواند و می بوسید و می گذاشت توی کیف. دلم پیِ استاد می گردد. به دل تلخندی حواله می دهم:«کلاس درس کجا و اینجا ادامه مطلب

گذشت

سه شب قدر گذشت… به واگویی، به امید گذشت. صورتِ گناه در خیال، که چگونه صبح از سر بگیرمش و ترس عقوبت، دندان بر لب پایین می فشرد و زبان به واگویی باز می شد: «وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ رَهْبَةٍ» صبح که شد آسمان، دل تنگ بود. گویی دلش را به ادامه مطلب