آدامس فروش

خسته توی ایستگاه ایستادم. به ته خیابان نگاه کردم. به میله های جدول. به آن ها تکیه دادم. زیر لب گفتم: «با این کمر درد، چادرم خاکی بشه، مهم نیست.» اتوبوس، لاکپشتی را می مانست که به زور و التماس راه می رفت. ایستاد. در باز شد. صندلی ها پر ادامه مطلب…

تکرار تاریخ

پدر در بستر بیماری بود: «حبیب و برادرم را خبر کنید بیاید!» عایشه رفت و با پدرش برگشت.  روی از او برگرداند:«می گویم حبیب من را خبر کنید!» حفصه رفت و با پدرش برگشت.  روی از او برگرداند:«گفتم برادر و حبیبم را خبر کنید!» ام سلمه فریاد زد:«به خدا او ادامه مطلب…

پسرِ ساقیِ کوثر

بر بالای بام رفت. تشنگی سوی چشمانش را کم کرده بود. به جمعیت نگاه کرد: «علی (علیه السلام) در بین شما نیست؟» «نه!» «کسی نیست که به ما آب برساند؟» خبر به گوش علی بن ابی طالب علیه السلام رسید. همراه حسنین علیهما السلام و جوانان بنی هاشم، مشکِ لبریز ادامه مطلب…

بگریز!

  درِ خیمه را کنار زد. عبیدالله دستْ حايل چشمانش کرد. چراغ هدایت، صراط را به او نمایاند. گذشته ای پر از قصور و مرگی چنین هایل! « نفْسِ من به مرگ راضی نیست.» اسبش را پیشکش کرد. خورشید روی گرداند؛ اما دمادم از پرتو نورش طریق تابان بود: «ما ادامه مطلب…