آدامس فروش
خسته توی ایستگاه ایستادم. به ته خیابان نگاه کردم. به میله های جدول. به آن ها تکیه دادم. زیر لب گفتم: «با این کمر درد، چادرم خاکی بشه، مهم نیست.» اتوبوس، لاکپشتی را می مانست که به زور و التماس راه می رفت. ایستاد. در باز شد. صندلی ها پر ادامه مطلب…