بوی سیب!

یقه ی لباس کمی تنگ بود. به زور سرم را از توش رد کردم. مامان رو به رویم نشست. روی شانه هایم را مرتب کرد:«تنگ شده. سال دیگه باید یه لباس مشکی برات بخرم.» ساق پایم را گرفت و کف پایم را نگاه کرد. قرمز شده بود، می سوخت؛ اما ادامه مطلب

قابِ پولکی

دختر تبلتش را گذاشت روی میز و ایستاد.:«وای! اینا چیه خریدی عزیز؟ چه خوشگلن!» عزیز پارچه ی سفیدی را از کیفش بیرون آورد:« ملیله و پولکه.» دختر دست های کوچکش را فرو کرد توی پلاستیک:«می خوای چیکارشون کنی؟» «مگه نگفتی هفته ی دیگه روزِ معلمه؟!» مشت پُرَش را از پلاستیک ادامه مطلب

نخستین قربـانی

اینجا کجاست چادر خاکی چه می کنی تنها ترین نشانه پاکی چه می کنی اینجا غریبه نیست چرا رو گرفته ای؟ آیا تویی که دست به زانو گرفته ای؟ دیر آمدم بگو که چه کردند کوچه ها بانوی قد خمیده زمین می خوری چرا؟ این کودکت چه دیده که هی ادامه مطلب

روزهایی غریب و قریب!

امام سجاد جعلتُ فداه… زینت عابدان….داغ پدر و تازگی واقعه ی عاشورا … چشمانش که به آب می افتد می گرید…گوسفندی را سر می برند، می گرید. می گرید… می گرید. اکنون، دو گرگ به جان هم افتاده اند. پسرِ خلفِ زبیر و پسرِ خلفِ معاویه ! فرزند حنظله ی ادامه مطلب