هسته خرما!

اذان صبحِ مؤذن تمام! جُمعه و جَمع زمان و صاحبِ زمان! جمعِ من و فسق! یا رب مرا به حال خود وامگذار! بگذار هسته در دل خرما بماند! راضی به این جدایی مشو! با خورشید…باری فاسق هم راه را پیدا می کند. ای رحیم! ابر را از روی خورشید کنار ادامه مطلب…

حتّی اگر خیـــال است.

حتّی اگر خیـــال است این که هر نفَس مرا می بینی، می شنوی افکــارم را، رفتارم را، اصواتم را هر جا پای می گذارم، دست و پای دلم می لرزد. در خیالم، تو در توی صحبت هایم، نظاره های نهانی ام دلم غنج می زند، این که توجّهت به من ادامه مطلب…

مرآت

چشم و گوش از پلشتی ها می بندم. زبان به کام می کشم. غبـارِ مرآتِ دل پاک می کنم. آیینه ی دل رو به سـوی او… دست حایل، دزدانه می نگرم بازتابِ نورِ آسمان ها و زمین را! نیستی در برابر هستی مطلق… نقصـانِ من… تجلّیِ کـمال او است. إِنَّ ادامه مطلب…

جمعه

امروز باید برود سرکار… خب من هم به کارهای عقب مانده می رسم. می روم توی آشپزخانه. مادرم می گوید جمع و جور کردن ظرف ها و آشپزخانه مهم است. شستن ظرف ها دیگر کاری ندارد. فکری برای شام می کنم. دیر پز است و باید جا بیفتد. آماده می ادامه مطلب…