تجافی

سلام نماز را به وداعش خواندم. تک ستاره ای در دل آسمان درخشید. تسبیح به دست، سرْ کنار جانماز گذاشتم. نگاهم به مهر کربلا بود و شیشه ی کوچک عطر سیب! خواب سرزده، دستِ روحم را گرفت و با خود برد. کلنگ بر زمین می خورد تا گورم گود شود. ادامه مطلب…

إهدِنِی

می گویم: اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم هر روز و شُـما می گویی: اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم هر روز و هر شب شُـما درخواست می کنی هِدایتـْ را و من هم! سمیعِ بصـیر می شنود و می بیند؛ تمایزِ طلبِ من و طلبِ شُـما را! کجـایِ مسیر بودن من و کجـایِ مسیر بودنِ ادامه مطلب…

تنها

توی اتاق نشسته بودم. صدای روضه می آمد و گاه صدای گریه. صدای گریه… «گفتند به خیمه ها حمله کنید و امام مهربان در گودال قتلگاه … با گوشه ی چشم به خیمه ها نگریست…» در چهارچوب در ایستادم. زیر گونه هایش خون نشسته بود؛ مانند چشم هایش. «حالت خوب ادامه مطلب…

چقدر پوچ!

تلاش ها و تقلاهایم گویی ساق بر ساق مالیدن بود، برای خوش نامی… ثمره اش خروج گوهر انسانیت از روح… با فریاد زدن به زبان بی زبانی که: «من هستم، مرا ببينيد!» او دید، هر دم… هر آن… خلوتِ بی پروایم را، جلوتِ ترسانم از خَلق را… چونان که در ادامه مطلب…