خزان زودرس!
به اندازه ی یک نماز مهلت خواستم. امان نداد. تا می توانست بارید. دوباره قامت بستم. هی بغض فرو خوردم. بین این همه عسر یسری نمی بینم. امید می دهند با تو بهـار می شود. بیــا! بگو… با این خزان زود رس چه کنم!
به اندازه ی یک نماز مهلت خواستم. امان نداد. تا می توانست بارید. دوباره قامت بستم. هی بغض فرو خوردم. بین این همه عسر یسری نمی بینم. امید می دهند با تو بهـار می شود. بیــا! بگو… با این خزان زود رس چه کنم!
نوجوان نامه را سپرد به دستِ آبــ. حسین بن روح را صدا زد. : سلامٌ علیکم…نامه ام را به دستشان برسانید. چشمِ موج به کاغذِ خیسِ از اشک افتاد. دزدیدَش و با خود برد. فرشته ای با نگرانی دمِ در خانه ایستاده بود. با دیدنش پرسید کجا بودی؟ غرق در ادامه مطلب…
از خواب بیدار شدم. همراه با بسامدِ پژواکِ :«برای آخرتَت چه کرده ای؟» در این غوغا سکوتِ محض بودم. پای سفره ی صبحانه… توی ماشین کنـار او… لبم مُهر خورده؛ همه چیز و همه جا برایم طعم گَسی داشت.. هیچـ… هیچ… به هر سو می نگریستم رد پایِ نفْس جلوه ادامه مطلب…
یادت میآید، پیراهن قرمز رنگت را؟ همان که هم رنگ روسریات بود. هم رنگ گلهای دامنت. هم رنگ سنگ عقیقِ انگشترت. روی بند تاب میخورد. از حیاط که آمدی، در دستانت بود. تا کردی و گذاشتی توی پلاستیک. -«چرا گذاشتیش تو پلاستیک؟» +« دیگه نمیپوشمش.» -«خب بدِش به من!» +«میخوای ادامه مطلب…