زنده به گور

شب جمعه شد و داغ دل تازه. روی زخم، نمک می پاشند. می گویند جایت خالی است. دلتنگی چنگ انداخته به گلویم، فشار می دهد و قلبم را مچاله می کند. نامت را صدا می زنم، طعم خون در حنجره ام می نشیند.   ببین بی تو نمی توانم…  چرا نمی ادامه مطلب…

دمِ عید!

مدرسه ی خوبی بود. یکی از سال ها توی نمایشگاه کتابش، وصیّت نامه ی آماده ای دیدم. خریدمش. هر شش ماه نوشته های مدادی اش را به روز می کنم.  راستی تا روزها کوتاه است،قضای روزه ها یادمان نرود. برای  نماز هم برگه ای درست کردم. حساب همه اش را ادامه مطلب…

آماس بسته

زخمی بود آماس بسته. پوشاندمش. کسی ندید. هیچ کس. دیگر خودم هم نمی دیدمش. یک روز سر باز کرد. زیرش فاسد شده بود و من نفهمیده بودم. بوی گندش همه جا را گرفت. درمانش، قطع عضو است. تصمیم دارم قلبم را درسته از جا بکنم. از قلب متنفرَم. همان که ادامه مطلب…