برای این ها آفریده نشدم!

سرگرمم به غم ها و علقه هایم. اما مگر من باید همین باشم؟! چقدر بی آبرویی کرده ام؟ خدا می داند. کار برای رضای خدا… حتّی نفَس کشیدن… همین قدر مطیع و رام… چه راحت می پذیرم که إنّی أمته؛ آن دَم که دَمی برایم نمانده است. باید خود را ادامه مطلب…

جاهل مُدرِن!

جاهلیت اُولی فصاحت و بلاغت … شعرها می سُراییدند و بر خود می بالیدند. جاهلیت اُخری گشاده سخن بودن از نان شب واجب تر است. می نویسم. مَست می شوم. هر کلمه مینایی است لبالب از مُل. می نویسم… می خوانم …. مدهوش می شوم. حتّی اگر از یـار دلنواز ادامه مطلب…

زنده به گور

شب جمعه شد و داغ دل تازه. روی زخم، نمک می پاشند. می گویند جایت خالی است. دلتنگی چنگ انداخته به گلویم، فشار می دهد و قلبم را مچاله می کند. نامت را صدا می زنم، طعم خون در حنجره ام می نشیند.   ببین بی تو نمی توانم…  چرا نمی ادامه مطلب…