آرامستان

 باغ رضوانِ اصفهان و انبوهِ آدم ها. به امید یافتن مزارِ تازه، همه جا پرسه می زنیم. آهنگِ زیارت عاشورا.   نوحـه.  گریه ی سوزناک یک زن. گورهای خالی و آماده! بوی مرگ توی شامه ام می پیچد. صـدایِ زندگی! به سمتش سر می چـرخانم… پسرکی نوپا با کفش های صـدا ادامه مطلب…

دنیـا

کتاب کشکول شیخ بهایی را باز می کنم. این عبارات، در مورد دنیا، از جلوی چشمانم رد می شود: «دل خویش را به یأس از تو قانع ساختم و از تو بازگشتم؛ چه یأس نیکوترین داروی طمع است. تو نیک بدان و من نیک دانم که از این پس دیگر ادامه مطلب…

زمان

زندگی پرسید: چرا به شما می‌گویند امام زمان؟ مگر نامتان مهدی نیست؟!  گفتم: شما امام ما انسان‌ها در این زمان هستید. تنها رهبر زنده‌ی ما. بعد گفت: برای این از پیش ما رفته‌اید که آدم بدها شهیدتان نکنند؟ مثل امام‌های قبلی؟ گفت: قایم شده‌اید؟ گفتم: آره! وگرنه آدم بدها شما ادامه مطلب…

نوبت گاه توست!

شکمبه روی سرش افتاد و دلِ دختـر کف سینه‌اش. اشک آمد در چشمِ دختـر، بدون فرو ریختن. دوید به سوی پـدر؛ اما در پس آن دریای مواج، نظاره­‌ی چهره‌یِ مهربانِ پـدر، سخت. لبخند بر لب و آه در سینه، شکمبه را از روی سر پـدر کنار زد. دست روی صورت ادامه مطلب…