تاریخ تکرار می‌شود.

چوب خیزران را که دید، ناله زد: «یا حبیباه! یا رسول الله!» برای رسوا کردن یزید، از جا برخاست. صدای اطرافیان شنیده می‌شد. _او دخترِ علی است. _مانند او سخن می‌گوید. اما درگوش فضه، صدای فاطمه سلام الله علیها پیچید. _اِعْلَمُوا اَنّی فاطِمَهُ وَ اَبی‏ مُحَمَّدٌ! در قاب خیالش، قامت ادامه مطلب

اولین روز مدرسه

کمک کرد تا بند کوله‌پشتی قرمز رنگم را روی شانه‌ها بیندازم. کفش‌های قرمز رنگم را، برای اولین بار به پا کردم. در آستانه‌ی در به انتظار، با نگاه دنبالش کردم. چادر روی سر انداخت. کنارم ایستاد به کفش پوشیدن: « توی راه، اگه آدم سن بالایی دیدی، بهش سلام کن!» ادامه مطلب

علامتِ راه

باز شدن پر سر و صدای در اتوبوس، مرا از دنیای مهمانی دیشب و جواب‌های تازه‌ای که برای حرف‌های دخترخاله پیدا کرده‌بودم، انداخت توی ایستگاهِ پارک شهید رجائی اصفهان. از پشت شیشه‌ی پنجره، نگاهم ماند روی نیمکت‌های توی ایستگاه. دو زن، با دستانی پُر، از جا بلند شدند.  طولی نکشید ادامه مطلب

پدر

شیرینی‌ها را توی ظرف دانه دانه چید. ظرف را توی دست گرفت و‌ براندازش کرد. لبخندش می‌گفت که همه‌چیز، همان‌طور است که می‌خواهد .  رو کرد به من: «می‌ری در مغازه، ظرف رو می‌دی به آقای عباسی! بعدش می‌گی روزتون مبارک!» «آخه… روم نمی‌شه. مگه من دخترشم؟» «چه فرقی داره؟ ادامه مطلب