کنگر

عَذرا یک کنگر کوچک از توی سینی برداشت. فرو کرد توی پیاله‌ی سرکه. کنگر را به لبه‌ی پیاله کشید. دست دراز کرد:«بفرما همسایه! خیلی خوشمزه است!» زن آبِ دهانش را قورت داد. به زحمت روی دوپا نشست. کنگر را گرفت: «تشکر همسایه! بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰن الرَّحیٖم.» عَذرا خندان دست برد ادامه مطلب

حجم بدن!

بعد از زیارت، مامان کفش‌هایم را از توی کیسه در آورد.  کفش‌های خودش را هم. انداخت جلوی پا. پایش را هُل داد توی کفش. خواست سگکش را ببندد. خم نشد. هم‌چون خیمه‌ای که ستونش را آرام بر میدارند، روی زمین نشست. یاد قصه‌اش افتادم…. نگرانی حضرت زهرا از این که ادامه مطلب

مرگِ زنده‌ رود!

آخرین کامیونِ خاک بود که دور می‌شد. لبه‌ی آبگیر نشست. پاهاش را آویزان کرد. پاهاش به اندازه‌ی یک قدمِ بلند با کف آبگیر فاصله داشت. محمد از درِ آهنی باغ پیداش شد. نگاهی به سرتاپای در کرد: «این درا هم سبک تِرس، هم راحت تِر باز می‌شِد. بایِد زودتِر عوضش ادامه مطلب

زود برگرد!

طِرِماحِ شاعر! نامه‌ی امام علی علیه‌السلام را به معاویه می‌رساند. به عشقِ اهل بیت، شعرها می‌سراید. همراه امام حسین علیه‌السلام می‌شود. از بیراهه، شناسایِ راه کوفه می‌شود. :«برای اهلم آذوقه می‌برم و به شما می پیوندم.» :«زود برگرد!» برگشت. عصر بود. تن‌ها زیر سم اسبان. خیمه ها سوخته. گوش دخترکان ادامه مطلب