بهارنارنجِ توی باغچه

بهارنارنجِ توی باغچه باز گل داده است. بادِ مهربانِ بَهاری رایحه ی عشوه گرش را هُل داده است توی اتاق. مرگِ مؤمنانه عجبـْ آفریده ی مست کننده ای است. رهایی از خود و ذوب شدن در برِ یـار…  شکرخندِ لَمحه ی وصال… امروز خوفِ از تلخْـ نگاه فرزندِ منتقمش، مرا ادامه مطلب

عید گرانبار!

این چه غمِ گرانباری است بر دل  که از حملش عاجزی؟ به خیال خامی این غمِ خواندن خطبه ی فدکیه است. این که با خواندن ناله های دختر رسول الله؛ دنیا برایم بی معنا شد. گذر زمان پنداری دشمنی است که جگر مولایت را بیشتر بسوزاند. هر صبح و شام بگرید ادامه مطلب

حُبّاً عَميقاً

شاید به اندازه ی «ستوده شده» در این دنیا نفَس کشیده بودم. دوازده، سیزده سال… سپیده دمِ بیست و یکم ماه مبارک، درباره ی شهید این سحر، فکر می کردم. این که مگر خدا او را خیلی دوست نداشت؛ چگونه اجازه داد که شمشیر بر فرقش بزنند!؟ چگونه راضی شد ادامه مطلب

چشم ناگزیر

و گفت:«به باطل نگریستن، مَعْرِفَت از دل ببرد.» جز یادِ دوسْت هر چه کنی عمر ضایع است جز سرّ عشْق هر چه بگویی بطالت است إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا ۖ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ ابرِ جَهالتـ مدرن، دیدِ چَشمانِ ناچارِ مرا بسته است. اِلحاحم را به ادامه مطلب