گذشت

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

سه شب قدر گذشت… به واگویی،
به امید گذشت.

صورتِ گناه در خیال، که چگونه صبح از سر بگیرمش و
ترس عقوبت، دندان بر لب پایین می فشرد و زبان به واگویی باز می شد:

«وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ رَهْبَةٍ»

صبح که شد آسمان، دل تنگ بود. گویی دلش را به دلم پینه زده بود.
لیک خندیدم به خنده های کودکانی که طنینش به شوقِ شبْ بیداری، خانه را پر کرده بود.

خنده شان فتانه ی دلم شد و همقدمشان کودک شدم.
خواب بر چشمانشان قدم گذاشت و بر چشمان من نیز گذشت.
چشم که باز کردم، صدای باران شنیدم.

از ما گذشت به قدرِ مهربانی خویش؟
لبخند بر لبم میهمان ناخوانده شد.

لیک به قدر «وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ إِقْرَارٍ» گفتنی، باران باز ایستاد.
لبخند از دام لبها گریخت.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها