گذشت
سه شب قدر گذشت… به واگویی، به امید گذشت. صورتِ گناه در خیال، که چگونه صبح از سر بگیرمش و ترس عقوبت، دندان بر لب پایین می فشرد و زبان به واگویی باز می شد: «وَ أَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفَارَ رَهْبَةٍ» صبح که شد آسمان، دل تنگ بود. گویی دلش را به ادامه مطلب