من گدا نیستم.

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

 

توی ایستگاه اتوبوس با دوست گرم صحبت بودم.

نگاهش را حس کردم. با گوشه ی چشم پاییدمش. خیره نگاه می کرد.

به سمتمان آمد. چشمان درشتش به خاطر چین و چروک کمی بسته شده بود .

گفت: «کیف پولم رو گم کردم. حالا فقط پولی میخوام که برم خونه.»

دوست حرفش را نصفه رها کرده بود و چشم توی صورت زن می چرخاند.

جمله ای توی ذهنم، محو اما چشمک زن: «راست می گوید یا دروغ؟»

که گفت: «پونصد تومن هم کافیه.»

دوهزارتومانی را از کیفم در آوردم و گفتم: «بفرمایید.»

«زیاده.»

دست بر  کمرش گذاشتم: «نه خانوم.»

چشمانش تر شد. لبهایش مثل دختر بچه ها آویزان شد.

بغضش را قورت داد:«من گدا نیستم.»

تمام غصه های عالم روی دلم سوار شد. دستم را روی کمرش فشار دادم.

«نه، ممکنه برای من هم اتفاق بیفته. ناراحت نباشید.»

چیزی نگفت. نگاهش را گرفت و رفت. دوست به نصفه ی صحبتش برگشت.

اما

من فقط به آن زن فکر کردم.

نیاز داشت یا نداشت ….

نمی دانم.

+این اتفاق مربوط به چند سال پیشه. پس بر قیمت ها خرده نگیرید! میدونم تورم هامونم به ثریا رسیده است.

 


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علی
علی
1 سال قبل

سلام
شاید اگر بیشتر به او خیره می شدی ، صدای خنده های دخترکی را می شنیدی که روزی شادمان به آینده فکر می کرد و تنها اکنون ، روزگار، چهره واقعی خود را به اون نشان داده است و او با این غم یک شبِ شکسته شده است.
گویا مس جهان برای طلا شدن ، نیاز به دیدن هر روز این اشک و آه ها دارد تا گداخته تر شود.
و آن روز که این مس طلا شود چه روسیاهی بماند به ذغال