من گدا نیستم.
توی ایستگاه اتوبوس با دوست گرم صحبت بودم.
نگاهش را حس کردم. با گوشه ی چشم پاییدمش. خیره نگاه می کرد.
به سمتمان آمد. چشمان درشتش به خاطر چین و چروک کمی بسته شده بود .
گفت: «کیف پولم رو گم کردم. حالا فقط پولی میخوام که برم خونه.»
دوست حرفش را نصفه رها کرده بود و چشم توی صورت زن می چرخاند.
جمله ای توی ذهنم، محو اما چشمک زن: «راست می گوید یا دروغ؟»
که گفت: «پونصد تومن هم کافیه.»
دوهزارتومانی را از کیفم در آوردم و گفتم: «بفرمایید.»
«زیاده.»
دست بر کمرش گذاشتم: «نه خانوم.»
چشمانش تر شد. لبهایش مثل دختر بچه ها آویزان شد.
بغضش را قورت داد:«من گدا نیستم.»
تمام غصه های عالم روی دلم سوار شد. دستم را روی کمرش فشار دادم.
«نه، ممکنه برای من هم اتفاق بیفته. ناراحت نباشید.»
چیزی نگفت. نگاهش را گرفت و رفت. دوست به نصفه ی صحبتش برگشت.
اما
من فقط به آن زن فکر کردم.
نیاز داشت یا نداشت ….
نمی دانم.
+این اتفاق مربوط به چند سال پیشه. پس بر قیمت ها خرده نگیرید! میدونم تورم هامونم به ثریا رسیده است.
سلام
شاید اگر بیشتر به او خیره می شدی ، صدای خنده های دخترکی را می شنیدی که روزی شادمان به آینده فکر می کرد و تنها اکنون ، روزگار، چهره واقعی خود را به اون نشان داده است و او با این غم یک شبِ شکسته شده است.
گویا مس جهان برای طلا شدن ، نیاز به دیدن هر روز این اشک و آه ها دارد تا گداخته تر شود.
و آن روز که این مس طلا شود چه روسیاهی بماند به ذغال
سلام. بله.
بسیار زیبا