غَیرُ مُهمِلِين

نوجوان نامه را سپرد به دستِ آبــ. حسین بن روح را صدا زد. : سلامٌ علیکم…نامه ام را به دستشان برسانید. چشمِ موج به کاغذِ خیسِ از اشک افتاد. دزدیدَش و با خود برد.  فرشته ای با نگرانی دمِ در خانه ایستاده بود. با دیدنش پرسید کجا بودی؟ غرق در ادامه مطلب…

مسأله این است!

برخی می گویند خدا دستم را گرفت؛ گرمای دستش را حس کردم. یا می گویند به مو رسید؛ ولی پاره نشد. برخی می گویند حیا می کنم برای امور دنیایی از خدا کمک بخواهم. اما با خدا که رودربایستی ندارم؛ می خواهم بنویسم آن چه دریافتم را مادرم می گفت ادامه مطلب…

هیچ

از خواب بیدار شدم. همراه با بسامدِ پژواکِ :«برای آخرتَت چه کرده ای؟» در این غوغا سکوتِ محض بودم. پای سفره ی صبحانه… توی ماشین کنـار او… لبم مُهر خورده؛ همه چیز و همه جا برایم طعم گَسی داشت.. هیچـ… هیچ… به هر سو می نگریستم رد پایِ نفْس جلوه ادامه مطلب…

یادت می آید؟

یادت می‌آید، پیراهن قرمز رنگت را؟ همان که هم رنگ روسری‌ات بود. هم رنگ گل‌های دامنت. هم رنگ سنگ عقیقِ انگشترت. روی بند تاب می‌خورد. از حیاط که آمدی، در دستانت بود. تا کردی و گذاشتی توی پلاستیک. -«چرا گذاشتیش تو پلاستیک؟» +« دیگه نمی‌پوشمش.» -«خب بدِش به من!» +«می‌خوای ادامه مطلب…