جایگزین

به هر چه گمان می برم، چنگ می زنم. گمــانِ ایجاد آرامش! این تقلاها…کجا از پای می ایستد؟ آن جا که به او می رسم… یا آن جا که او خود، دستم را می گیرد… یا این آرامش، دست نیافتنی شده است و من در این تقلای هر لحظه ی ادامه مطلب

تنهایی!

 از کودکی با تنهایی قد کشیدم. خاصیت روزگار بود. باید ساعاتی را در اتاق با عروسک کوچکم می گذراندم و چه قانع بودم. اگر کسی مرا به بازی دعوت می کرد یا هدیه ای می خرید، خوشحال می شدم و تمام آن را لطف او می دانستم. اکنون کوچک ترین ادامه مطلب

آدامس فروش

خسته توی ایستگاه ایستادم. به ته خیابان نگاه کردم. به میله های جدول. به آن ها تکیه دادم. زیر لب گفتم: «با این کمر درد، چادرم خاکی بشه، مهم نیست.» اتوبوس، لاکپشتی را می مانست که به زور و التماس راه می رفت. ایستاد. در باز شد. صندلی ها پر ادامه مطلب

ندامت

چند ماهی به اندازه ی ده ها سال گذشت. گویی از زمان تولد چنین بوده ام. لیک به چشم برهم زدنی گذشت! با لبانی بسته و نگاهی بی فروغ. با حوصله ای تنگ و روحی مرده. در حیرتم که چگونه تاب آورده ام! دوست دارم جسمم هم از کار بیفتد؛ ادامه مطلب