گوهرشاد
عاشقِ مسجد گوهر شاد بود. من نیز هم. گویی مسجد گوهر شاد از همه دنیا جدا بود. جایی امن که صدا و تصویر دنیا در آن نبود. این بار خسته بود. کلی راه رفته بود و مجبور شده بود در شهر غریب خرید کند و برای شام غذا بپزد. خیالش ادامه مطلب
عاشقِ مسجد گوهر شاد بود. من نیز هم. گویی مسجد گوهر شاد از همه دنیا جدا بود. جایی امن که صدا و تصویر دنیا در آن نبود. این بار خسته بود. کلی راه رفته بود و مجبور شده بود در شهر غریب خرید کند و برای شام غذا بپزد. خیالش ادامه مطلب
به خیالِ خویش تردید دارد بین بهشت و جهنم؛ ولی تمام حواسش پیِ ارضایِ حس قدرت طلبی است. هر چه زودتر می خواهد به ری برسد. به اجبار ابن زیاد قبول می کند که پا کج کند و به کربلا برود. انگار به مذاقش خوش می آید؛ اکنون قدرتِ یک ادامه مطلب
زن بر بی تابی شوهر جوانش گریه می کرد. بهترین همسری که می توانست داشته باشد، جواد بن علی بود. همانی که به اجبار پدرِ ام فضل یعنی مأمون، بر سر سفره ی عقدش نشسته بود. ظرف انگور را جلوی شوهرش گذاشت. چند دانه انگور از ظرف کم شد. ادامه مطلب
توی ایستگاه اتوبوس با دوست گرم صحبت بودم. نگاهش را حس کردم. با گوشه ی چشم پاییدمش. خیره نگاه می کرد. به سمتمان آمد. چشمان درشتش به خاطر چین و چروک کمی بسته شده بود . گفت: «کیف پولم رو گم کردم. حالا فقط پولی میخوام که برم خونه.» ادامه مطلب