مهلت بده!
تسبیحش را از جیب در میآورم. دانه دانه، مهرههایش را زیر انگشتان لمس میکنم. تشنهی آب فراتم ای اجل مهلت بده! سر تکان میدهم؛ نه! هیچگاه تشنهی آبی نخواهم بود که لبـان اربابم را تَر نکرد. نامش در شبستان میچرخد و از دریچهی قلبم وارد میشود. دل سیاهم به تپش ادامه مطلب