دلتنگی
فکر و خیال پیروز میدان شد. خواب کلافه ام کرد؛ اما مرا با خود نبرد. شب جمعه به انتهاست. زیر کتری و قابلمه ی سحری را روشن می کنم. چند عدد خرما روی سر هم توی بشقاب. پیاله آماده برای ریختن ماست… نگاهم می کند. نگاه به فرار می گذارم… ادامه مطلب
فکر و خیال پیروز میدان شد. خواب کلافه ام کرد؛ اما مرا با خود نبرد. شب جمعه به انتهاست. زیر کتری و قابلمه ی سحری را روشن می کنم. چند عدد خرما روی سر هم توی بشقاب. پیاله آماده برای ریختن ماست… نگاهم می کند. نگاه به فرار می گذارم… ادامه مطلب
قصه ی شـاه ماردوش را توضیح می دهد. نمادهایش را. بعد می گوید: حاکم ظالم، خِرد را می سوزاند. از بین می برد. به اکنون می اندیشم. به شـاه یا شـاهان ماردوشی که خِرد کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال را می سوزاند. به معنی حاکم رجوع می کنم؛ ادامه مطلب
در باز بود و باد بازیگوش می آمد توی خانه و می رفت. برگ های درخت توی باغچه را تکان می داد و شاخه ی گل را به این طرف و آن طرف می کشید. کف حیاط پر شد از شکوفه. شکوفه ها را پخش کرد توی هوا و بعد ادامه مطلب
بهارنارنجِ توی باغچه باز گل داده است. بادِ مهربانِ بَهاری رایحه ی عشوه گرش را هُل داده است توی اتاق. مرگِ مؤمنانه عجبـْ آفریده ی مست کننده ای است. رهایی از خود و ذوب شدن در برِ یـار… شکرخندِ لَمحه ی وصال… امروز خوفِ از تلخْـ نگاه فرزندِ منتقمش، مرا ادامه مطلب