باد بازیگوش
در باز بود و باد بازیگوش می آمد توی خانه و می رفت. برگ های درخت توی باغچه را تکان می داد و شاخه ی گل را به این طرف و آن طرف می کشید. کف حیاط پر شد از شکوفه. شکوفه ها را پخش کرد توی هوا و بعد ادامه مطلب…
در باز بود و باد بازیگوش می آمد توی خانه و می رفت. برگ های درخت توی باغچه را تکان می داد و شاخه ی گل را به این طرف و آن طرف می کشید. کف حیاط پر شد از شکوفه. شکوفه ها را پخش کرد توی هوا و بعد ادامه مطلب…
بهارنارنجِ توی باغچه باز گل داده است. بادِ مهربانِ بَهاری رایحه ی عشوه گرش را هُل داده است توی اتاق. مرگِ مؤمنانه عجبـْ آفریده ی مست کننده ای است. رهایی از خود و ذوب شدن در برِ یـار… شکرخندِ لَمحه ی وصال… امروز خوفِ از تلخْـ نگاه فرزندِ منتقمش، مرا ادامه مطلب…
این چه غمِ گرانباری است بر دل که از حملش عاجزی؟ به خیال خامی این غمِ خواندن خطبه ی فدکیه است. این که با خواندن ناله های دختر رسول الله؛ دنیا برایم بی معنا شد. گذر زمان پنداری دشمنی است که جگر مولایت را بیشتر بسوزاند. هر صبح و شام بگرید ادامه مطلب…
شاید به اندازه ی «ستوده شده» در این دنیا نفَس کشیده بودم. دوازده، سیزده سال… سپیده دمِ بیست و یکم ماه مبارک، درباره ی شهید این سحر، فکر می کردم. این که مگر خدا او را خیلی دوست نداشت؛ چگونه اجازه داد که شمشیر بر فرقش بزنند!؟ چگونه راضی شد ادامه مطلب…