اویِ من!
شبِ ولادت مولایْ است. «این جا یه مسجده. حالشو داری بریم مسجد نماز بخونیم؟» «باشه.» «خب، بعدِ نماز گوشه ی حیاط مسجد منتظرتم.» از ماشین پیاده می شوم. برایش دست تکان می دهم. روی می چرخانم. سر درِ مسجد، در قابِ نگاهم جا خوش می کند: «مسجد علی بن ابی ادامه مطلب…