نفس

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

همین دیشب بود که شکستم؛ از دست نفسی که افسار عقل را در دست گرفت.

واپسین شب قدر بود. نه قرآن بر سر گرفتم و نه زیارت امام حسینی خواندم؛ فقط جانماز را که توی کشو گذاشتم، رو به قبله چرخاندم و سلامی عجین با شرمساری دادم.

نماز هم اگر واجب نبود … رویی نداشتم که روبه رویش بایستم و سر به سجده اش بگذارم.

لیک کجا را دارم که بروم؟

نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم.

به او که شکایت از خودش را پیش من می آورد، می گویم صاحب نامت را بخوان در سختی ها؛ حضرت فاطمه مادر ماست.
می گوید: خجالت می کشم و من جواب می دهم: ما که جز او کسی را نداریم.
و در دل می گریم و می خوانم: «فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ ۖ وَسَتُرَدُّونَ إِلَىٰ عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»

ای کاش خاک بودم!

پس از مدت ها آهنگ نوشتن کردم. بدون واهمه از خطـا…

بدون پرسیدن این سوال از خودم؛ بنویسی که چه بشود؟

 و بعد خواندم…برخی را
چونان فرزندی شرور که خون به دلِ مهربان پدر کرده است و حالا سر به زیر، زندگی اش را می کند. سعی می کند دست از پا خطا نکند. حرف نزند. نبیند. فقط بشنود و بگوید چشم.  زیاد جلوی چشم پدر نباشد.
اما مگر می شود؛ او همه جا هست و از درونم آگاه.

«خدایا شمشیرهای ما را از فرق اولیاء خودت بردار..!»

من آدم نشدم. مرا ببخش!

انما اشکو بثی و حزنی من نفسی الیک

یا الـهـی!


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها