لوبیای سحرآمیز!

با این که برگشت به گذشته، مزه‌ی ذهنم را تلخ می‌کرد، نوشتم؛ ظاهر سایت، پس از چند سال، عوض شده بود. متن «درباره‌ی ما» را خواندم. آن زمان، متن مورد علاقه‌ام بود؛ اما حالا به دنبال آن شور قدیمشان می‌گشتم. متن کمی دستکاری شده بود. گویی آن چند جوان ابتدای ادامه مطلب…

سگ موتور سوار

دکتر عکس رادیولوژی را روی میز می‌گذارد: «مادرجان دستت شکسته.» رو می‌کند به مرد جوان: «مشکل این‌جاست که پوکی استخوان هم داره.» مرد جوان سر تکان می‌دهد و رو می‌کند به مادرش: «می‌بردن که می‌بردن. فدای سرت. حالا…؟!» حرفش را نصفه نیمه رها می‌کند: «آقای دکتر می‌شه دستش رو گچ ادامه مطلب…

خراب آباد

هبوط کرد. به خراب‌آبادی که گرسنگی داشت. تشنگی داشت. گرما زدگی داشت. غم داشت. برای صعود، هبوط لازم بود. با القای کلمات، او آسـْمانی شده بود. باید هبوط می‌کرد. باید از آن بهشت دل می‌کند. باید سختی می‌کشید تا می‌رسید به جنت بل رِضْوان من اللَّه. نه آن بهشت لایق ادامه مطلب…

پیاله‌ آب

برای رسیدن به گام‌های بلندش، می‌دویدم.  پیِ آوایی نا‍ آشنا، قدم برمی‌داشت. از این کوچه‌باغ به کوچه‌باغ بعدی. من هم به دنبالش.   دورنمـای  کوچه‌باغی پهن، که در امتدادش تا چشم کار می‌کرد، زمین کشاورزی بود. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. رودخانه‌ی باریک آب، بین‌ کوچه و زمین سرسبز، جدایی ادامه مطلب…