پیاله‌ آب

برای رسیدن به گام‌های بلندش، می‌دویدم.  پیِ آوایی نا‍ آشنا، قدم برمی‌داشت. از این کوچه‌باغ به کوچه‌باغ بعدی. من هم به دنبالش.   دورنمـای  کوچه‌باغی پهن، که در امتدادش تا چشم کار می‌کرد، زمین کشاورزی بود. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. رودخانه‌ی باریک آب، بین‌ کوچه و زمین سرسبز، جدایی ادامه مطلب…

وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ

دوری از بهشت! دوری از حــوا! آدم علیه‌السلام در بیابانی خشک و بدون گیاه، از غمِ این فِراق، فغان سرداد. مَلَک مأمور، برایش خواند: «…إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً…»؛ پرسید: «حـال باز می‌خواهی در آسمان‌ها باشی؟» دلش آرام گرفت؛ به بودنِ در دار تزاحمِ قوه‌ی غضب و شهوت که ثمره‌اش ادامه مطلب…

کنگر

عَذرا یک کنگر کوچک از توی سینی برداشت. فرو کرد توی پیاله‌ی سرکه. کنگر را به لبه‌ی پیاله کشید. دست دراز کرد:«بفرما همسایه! خیلی خوشمزه است!» زن آبِ دهانش را قورت داد. به زحمت روی دوپا نشست. کنگر را گرفت: «تشکر همسایه! بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰن الرَّحیٖم.» عَذرا خندان دست برد ادامه مطلب…

حجم بدن!

بعد از زیارت، مامان کفش‌هایم را از توی کیسه در آورد.  کفش‌های خودش را هم. انداخت جلوی پا. پایش را هُل داد توی کفش. خواست سگکش را ببندد. خم نشد. هم‌چون خیمه‌ای که ستونش را آرام بر میدارند، روی زمین نشست. یاد قصه‌اش افتادم…. نگرانی حضرت زهرا از این که ادامه مطلب…