موریانه
چشم باز میکنم. باز همان چهاردیواری سفید و سرد! باز صبحِ فردای دیروز! چشم باز میکنم؛ خسته و کوفته، همچون تنهی درختی قطور که لشکر موریانههای نفْس و شیطان، به جانِ دل بیتابش افتادهاند. باز خورشید از میان شکافِ دیوارِ پیر، گوشهی چادرش را، روی تنِ سرد کفِ اتاق انداختهاست. ادامه مطلب