دل شکسته
گاه ماجرایی، سنگی زشت و کج و معوج میشود و آبگینهی دل را نشانه میرود.
آبگینه هزار تکه میشود. تکههای شکسته، جوف صدر را پر میکند.
یادآوری خاطرات، صدرِ مجروح را در هم مُشت میکند. فرو رفتن تکههای شکستهی آبگینه در شش گوشهی تنگ شده صدر، جای زخم را تازه میکند و در گلو طعم خون مینشاند. از چشم به جای اشک، خون میآید.
ایستاده بر روی تَل خاکی چه دیدی؟ نشسته بر سر گودال پر از خون چه دیدی؟ در راه، بر شتر نشسته، بر روی نیزه چه دیدی؟ در مجلس شراب، در تشت چه دیدی؟
کدام اندیشه و خیال، توان پاهایت را در نماز شب گرفت؟
کدام خورشید در معرکهی این تاریکیِ یکدست، بر تکهتکهی آبگینهی دلت، که هر کدام به وسعت آسمان بود، تابید و بازتابش چیزی جز زیبایی نبود؟