شما کی می آیید؟
اذان تمام نشده، صدای پدافند بیشتر شد. از توی ایوان، تیر پدافندهایی که توی هوا منفجر میشدند، نمایان بود. کمی توی ایوان پا به پا شد و رفت تو. به اصرارش پشتِ دیوارِ هال نماز خواندیم.
میگفت: «ممکن است وسط نماز، شیشهها خرد شود و بریزد روی سرمان.»
بعد از نماز بلند بلند آیة الکرسي خواند. دستان کوچکش که به حال دعا بود را پایین آورد و میان جمع کردن سجاده، رو کرد به من: «عمه دیروز که جمعه بود اینقدر دعا کردم که امام زمان بیاید، اما نیامد. گفتی ماه رمضان میآید؟»
گفتم:«نمیدانم.» گفت: «خودت گفتی صدایی توی آسمان میپیچد که یعنی شما میخواهید بیایید!»
گفتم: «نه! حالا فقط چیزهایی که شنیدهام و خواندهام برایت میگویم.»
گفتم: « یکی اینکه شنیدهام ممکن است شما سرزده بیایید!»
پرسید: «یعنی میشود همین الان بیایید؟»
گفتم: «آره. به نظرت به چه کسی میگویند منتظر؟ اگر کسی که دوستش داری، بگوید حتماً میآیم پیشت؛ اما ندانی امروز میآید یا فردا یا آخر هفته. تو چه میکنی؟»
گفت: «خب خانه را تمیز میکنم. وسایل بازیام را جمع میکنم و توی کمد میچینم. خودم هم لباس قشنگهام را میپوشم.»
گفتم: «اگر جایی از خانه کثیف شد چی؟»
گفت: «زودی تمیزش میکنم. تازه غذا که خوردیم کمکت ظرفها را میبرم توی آشپزخانه. چون معلوم نیست کی بیاید.»
گفتم: «پس تو منتظری؛ منتظر مهمانت.»
یاد خوابم افتادم. چشم و ابروی قهرآلودتان از نظرم گذشت که از من راضی نیستید و پیِ خواب، یاد توقیعتان: «حِینَ لَا تَنْفَعُهُ تَوْبَهٌ وَ لَا یُنْجِیهِ مِنْ عِقَابِنَا نَدَمٌ عَلَى حَوْبَهٍ» که باید از هر آنچه مکروه شماست اجتناب کنیم؛ که در آن روز، توبه فایده ای ندارد.
گفتم: «حالا باید کجا را تمیز کنیم؟ دلمان را! باید خوب بشویم. باید دروغ نگوییم. باید کسی را اذیت نکنیم. باید به هر کسی که نیاز دارد و میتوانیم کمک کنیم. یاد بچههای غزه باشیم و برایشان دعا کنیم. باید ….» جملهام به انتها نرسیده و پاسخ سوالش مانده، صدای زنگِ در آمد. مهمانی آمد که برای او مَحرم نبود. دوان دوان چادر گل ریز صورتی رنگش را بر سر مرتب کرد و بعد از سلام کردن، رفت توی آشپزخانه. چادر کودکانهاش، دورش حصار کشیدهبود و ساکت و با وقار، سرگرم ریختن چای در فنجانهای بلور.
خدایی که او را آفریدی؛ تو چقدر زیبایی!